گزارش زنده ی یک زندگی

۲۸ بهمن ۱۴۰۲ ، ۲۸ سالگی رو تموم کردم ...

اووووه خیلی زیاده ها 

از ۲۲ سالگی اینجا نوشتن رو شروع کردم و حالا امشب ، این شد آخرین پست این وبلاگ...

خونه جدیدمو ساختم ، آماده و مبله و کلید نخورده :)

اماده برای شروع فصل جدیدی از زندگیم با پرایوسی بیشتر و با خواننده های محدود تر 

اگه دوست داشتید تو خونه جدید همراهیم کنید " کامنت خصوصی" بذارید ، احتمالا به زودی جوابتونو میدم و اگه جواب ندادم یعنی نمیخوام در ادامه همراهم باشید

دقت کنید که آدرس جدید رو فقط در جواب کامنت خصوصی و وبلاگتون میفرستم ، با ایمیل ، تلگرام، ایتا ..‌. ارتباط نمیگیرم با کسی ( من از همین عدم پرایوسی دارم فرار میکنم ‌، درکم کنید ) 

اینجا هم بعد مدتی واسه همیشه پاک‌ میکنم ‌، نمیدونم شاید بذارم بمونه ، نمیدونم واقعا ... ولی خب میدونم که دیگه پستی نمیذارم و احتمالا کامنتی هم تایید نشه 

 

در مورد تولدمم بگم که 

هفته پیش ، شبِ پنج شنبه مهمونی داشتیم خونه مون ، دایی ها و خاله م و بچه هاشون بودن، بعد دیگه همه که اومدن و پذیرایی چایی و شیرینی شدن من هی دیدم خواهرم و دامادمون با هم پچ پچ میکنن ،‌میرن ،‌میان ، با خودم گفتم وا چیزی شده ؟ بعد باز گفتم نه لابد ماشینو بدجا پارک کردن میخوان برن جای اونو درست کنن که یهو خواهرم درو باز کرد و با یه کیک شکلاتی اومد تو و گفت تولدتتتت مبااااارک 🥰 و من _ فک کنم برای اولین بار در عمرم _ واقعااااا سورپرایز شدم :) دیگه با فامیل دور همی عکس انداختیم و شمع فوت کردم و کیک خوردیم و شد یه تولد سورپرایرزی واقعی :) 

زود تر از موعد واقعیش بود ولی واقعا غیرقابل پیش بینی بود 

راستی اینم میخواستم بگم تاریخ تولد من ی جوریه که اصولا تو پیک بارندگی آخرساله و من هرررچی برگشتم عقب و تا جایی که یادم میامده شب تولدم و روزش بارندگی خصوصا از نوع برفیش بوده :)

از دیشبم تهران داره یکسره بارون میاد ، البته از اون سالی ک اومدیم تهران _ با توجه ب جایی ک ما هستیم _ برف ندیدیم! ته ته ش بارون دیدیم ولی گویا شهر زادگاه برف اومده :)

 

 

 

چقدر دلم میخواست امشب "تو" بهم تبریک بگی 

بهم هدیه بدی 

و از متولد شدنم خوشحال باشی ،‌ و از متولد شدنم خوشحال باشم ، از داشتنت خوشحال باشم ، از داشتنت مطمئن باشم و بتونم با تمام ضعف هام بهت تکیه کنم 

من دوستت دارم کاش حداقل یه جوری از یه راهی آدرس اینجا رو داشتی و اینجا رو میخوندی ، کاش همونطوری که نمیدونم از سر خوش شانسی یا بدشانسی روز ۲۲ بهمن تو اون شلوغی و جمعیت دیدمت و از شدت استرس حس کردم تمام عضلاتم داره میلرزه ، تو هم تو شلوغی رسانه و وبلاگ و ... چشمت می افتاد اینجا و میفهمیدی که حتی اگه الانم برگردی تنها جوابم بهت همینه "دورت بگردم تا الان کجا بودی؟"

 

 

 

اگه دیگه ندیدمتون‌ خدا نگهدار :)

دوستتون دارم ❤

یا کاشف الکرب عن وجه الحسین (ع) ، اکشف کربی بحق اخیک الحسین (ع)

تولدتون مبارک عموی مهربانی ها ، برادر عزیز و کفیل زینب (ع)

 

شماها بهتر از من میدونید 

امام حسین بعد از وفات مادرشون از شدت غصه و ناراحتی، دیگه لبخند به لبشون نمیامده تا روزی که حضرت عباس متولد میشن و امام حسین بعد از دیدن برادرشون لبخند میزنن ... ( اگه اشتباه گفتم اصلاح بفرمائید)

بابت همین ، یکی از القاب حضرت عباس میشه " کاشف الکرب" 

 

دلم واسه اون جنسِ عجیبِ آرامش حرم حضرت عباس (ع) بی اندازه تنگ شده ...

واسه اون آرامشی که وقتی اونجا هستید ، دلتون میخواد تا آخرِ دنیا همونجا بشینید ، هیچ جایی نرید و هیچ کاری نکنید فقط همونجا بمونید ... دلم واسه دیدن ضریح حضرت عباس بی اندازه تنگ شده ... یادمه یه شب تنها رفتم زیارت ، وقتی قصد خروج کردم _ بالاجبار_ از سمتی رفتم که مجدد ضریح رو ببینم ، به احترام عقب عقب قدم برداشتم و به ضریح چشم دوختم و اشک ریختم و تمام نگرانیم این بود که نکنه بار آخرم باشه که چشمم به ضریح می افته ... اون شب گذشت ، فردا شبش مجدد رفتم زیارت و متوجه شدم _ به علت ازدحام جمعیت اون زمان_ ضریح حضرت عباس فقط مردونه ست و مسیرهای زیارتی خانم ها رو بستن ... یه جور عجیبی دلم شکست ... بغض کردم ، تو رواق ها چرخیدم تا از لا به لا و پشت پرده های تعبیه شده ، با فاصله زیاد مجدد گوشه ی کوچیکی از ضریح رو دیدم و دست بلند کردم گفتم سلام آقا من اومدم و بعد سیل اشک بود که از چشمم جاری بود ...

ما که خیلی دلتنگیم 

انشالله کربلا روزی همه ی دلتنگ ها بشه ...  :) 

 

تولدتون مبارک آقای امام حسین 

من حتی خودمم نمیدونم شما واسم چه کارها کردی ... فقط خودت میدونی چقدر حواست بهم بوده ، چقدر دستمو گرفتی و چقدر نگاهم کردی 

یه محبت کن ، همچنان نگام کن 

فقط نگام کن 

همین 

فقط منت بذار سرم و نگاهتو ازم برندار 

با همه ی قلبم و بیشتر از هر وقت دیگه ای دوستت دارم ❤ 

 

 

 

 

(+ با بیمارستان تسویه حساب کردم و امدم بیرون و تمام )

وقتی انگشترم رو دادم دست حکاک تا روی سنگش اسمی رو حک کنه ، همچنان دو دل بودم که منقوش بشه به نام "یا زهرا" یا "یا حسین"

داشتم فکر میکردم چایِ روضه ی پسر بود که من رو از چاه ظلمت بیرون کشید یا ذکر زیبای نام مادر بود که بی شک تو هر سختیی به یادم میامد با تکرار " یا زهرا " دلِ آشوبم آروم میشد ؟  

بعد با خودم گفتم قطعا پسر به فرمانِ مادرشه :)

قطعا سفارشِ مادرش بوده که من رو اول به روضه ش و بعد به کربلاش دعوت کرد و بعد از اون افتخار داد در عزای مادرش قطره ای اشک بریزم ... 

و بعدش فورا به حکاک گفتم رو انگشترم حک کن " یا زهرا " 

و حکاک با همه ی هنرش به زیبا ترین شکلی که میشد انگشترم رو منقوش کرد به اسم یا زهرا (س) 

( اینو قرار بود همون ایام فاطمیه که مشهد بودم بنویسم ولی وقت نشد)

 

حالا این انگشتر عقیق دائم تو دستمه و من به داشتنش افتخار میکنم 

 

به من نمیاد از این حرفها بزنم ؟ هرچی بگید حق دارید :) ، خودمم باورم نمیشه :)

بله اینجوریاس 

امروز قرار بود برم بیمارستانِ کارهای پایان نامه ... ولی برنامه عوض شد!

رفتم جای دیگه :) 

کجا ؟ خب چون پرایوسیِ لازم رو ندارم نمیگم فقط میگم اگه یکی مثلا ۲ سال پیش به من میگفت ۲ سال آینده قراره این کارا رو بکنی من احتمالا با پشت دست میزدم تو دهنش و میگفتم برووووو بابا چرت و پرت نگو 

ولی خب 

دنیاس دیگه 

آدمیزاده دیگه 

تغییر میکنه ، عوض میشه ، بهتر میشه ، و به تکامل میرسه ... همیشه همین بوده ولی خب یه وقتایی یادمون میره :)

 

تجربه این ۲۷ سال زندگی بهم نشون داد که هر وقت گفتم من عمرا اگه فلان‌کارو بکنم دقیقا همون کاره رو به طرز باورنکردنیی _ حتی با اشتیاق خودم! _ انجامش دادم :/

 

 

 

 

(‌اینجوری نمیشه ، باید برم‌ یه خونه جدید بسازم ، اینجا برای نوشتن هرررر چیزی راحت نیستم)

نمیدونم دارم واسه دل شکشته خودم گریه میکنم یا حملات سنگین به غزه یا شهدای امروزِ کرمان ؟ 

فقط میدونم دلم بیشتر از هر وقت دیگه ای _ بابت چنین جنایتی _ شکسته

این مردمی که از همه طرف دلشون پر از غصه و ذهنشون پر از گرفتاریه چرا باید الان داغ عزیز هم ببینن ؟ 

 

 

 

( هم اینجا نوشتن اذیتم میکنه، هم اینجا ننوشتن ، کجا باید برم ؟ )

ساعت ۱۲ امشب، بلیط برگشت داریم ، و من همون گوشه ی کفشداری ۲ مقبره شیخ حرعاملی نشستم و نظاره گر صحن انقلاب و گنبد طلایی ام، و دل نگرانم که الان که برگردم کی مجدد توفیق حضور پیدا میکنم ...

(یادم‌ باشه در مورد " من رشته محبت تو پاره میکنم... " بنویسم واستون)

من باز امدم حرم و نشستم تو صحن انقلاب مقابل گنبد طلایی

و گفتم امام رضا من عاشق یکی از عاشقهات شدم‌، لطفا در این عشق خیری قرار بده و من رو ازش محروم نکن 

امام رضا تنها امامیه که هرچی به صلاحت نیست رو به صلاحت میکنه...

پیام من رو از صحن انقلاب ، از مقابل گنبد طلایی امام هشتم دریافت میکنید

با اشک آمدم نشستم و الان آروم ترینم 

من رسیدم مشهد 

و دل تنگ ترینم برای دیدن صحن انقلاب

انقدر حرف دارم بزنم واسه امام رضا که حد نداره ، اینقدر اشک دارم واسش که حد نداره ...

خب نوشتن این پست فقط ۱ دلیل داره 

اونم اینکه تا جزئیات ماجرا رو فراموش نکردم اینجا ثبت بشن

به نظرم خوندنش برای شما ممکنه یه کم خالی از لطف باشه! خب چون میدونید که بالاخره آخرش چی شد! پس همین که تا اینجا اومدید ممنونم ازتون و بیشتر زحمتتون نمیدم و وقتتون رو تو ادامه مطلبم نمیگیرم

 

از این جنگی که اخیر رخ داده (حماس و اسرائیل) و شواهد میگه که بسیار مخرب هست همه نگرانن... هر کسی از دید خودش...

بحث کشته شدن آدمای بیگناه و جنگ قدرتِ قدرتمندان که همیشه بوده و از همه بخشش آزار دهنده تره ... 

موارد دیگه ای که اجتناب ناپذیرن و قطعا کشور ما رو هم‌تحت تاثیر میذاره ، باز همون کشته شدن جوونا ، گرونی ، کم شدن مواد غذایی و استرس و اضطراب هر لحظه س...

بعد این‌وسط من نگران اینم که نکنه جنگ گسترده بشه و کل این منطقه درگیر جنگ بشن و من سال بعد اربعین نتونم برم کربلا ؟؟؟؟؟ ( خیلی بیشعورم؟ ) ولی جدا از همه نگرانی هام این موضوع چیزیه که واااااقعا ذهنمو درگیر کرده در حدی که داشتم فکر میکردم اگه جنگ بود و راه کربلا بسته شد، من به عنوان کادردرمان پرستاری کمک به سرباز ها و جنگ زده ها اربعین میرم کربلا ...خدایا مث دیوونه ها شدم ...💔

 

 

اون خواستگار شهر زادگاه به مامانم زنگ زده بود، مامانم چه کار کرده بود ؟ استقبال !!!!

با خانومه تا حدییییی حرف زده که محل کار سابق مامان و بابای پسره رو هم دراورده بود و هی راه میرفت میگفت ببین بهش فکر کن ها ، حالا برگردی شهر زادگاه چی میشه ؟ همه فامیلات اونجا هستن اینجا هم که کار و بار ثابت و استخدامی نداری میری همونجا سر کار ... وای من داشتم روانی میشدم از دست حرفهاش ... دیگه هرکی ندونه مامانم میدونه من با چه ذوق و شوقی شهر زادگاه رو رها کردم و پرواز کنان آمدم تهران ... میدونه من واسه ۲_۳ روز باالجبار رفتن به شهر زادگاه چقدر غرغر میکنم ولی باز میگه بهش فکر کن ... من‌ با ازدواج و خواستگاری سنتی هیچ مشکلی که ندارم هیچ اصن‌ استقبال میکنم ازش ولی آخه من دلم میخواد طرفم یه حداقلهایی داشته باشه و الان یکی از اون حداقلها سکونت در تهرانه ...‌ من دو روز میرم شهر زادگاه حالم گرفته میشه چ جوری برم یه عمر زندگی کنم ؟ ... خلاصه دیگه مامانم کشید بیرون منم اصن نپرسیدم ب مامان پسره چی گفته اصن‌ حرف زده باهاش یا نه ، نمیخواستم اصن حساسش کنم‌ یا حساسیت نشون بدم... 

 

داشتم فکر میکردم که قیامت که همه چیز عوض میشه ، خراب میشه و تغییر میکنه و دگرگون می شه یعنی خدا میخواد بین‌الحرمین رو هم با همه چیزای دیگه‌ تغییر بده و عوض کنه ؟ چه جوری دلش میاد یعنی ؟ نمیشه بگه ۳ دسته آدم داریم ؟ جهنمی و بهشتی و بین الحرمینی...بعد بگه هرکی میخواد بره بین الحرمین...‌💔🥺 بعد من بی توجه به بهشت و جهنم و هرچه که در هردو هست برم بشینم وسط بین الحرمین ...

 

 

پ.ن: راستی گفتم ۱۵ ام اخرین کشیک‌ پلاسمام رو موندم و دیگه‌ تمام... گفته بودم ۵ تا کشیک میمونم و ۱۵ ام ۵ امیش بود و دیگه خداحافظ پلاسمافرزیس ... خوشحالم ؟‌نه قطعا ... من وقتی واقعا کشیک های پلاسمامو با ذوق میموندم و مریضامو خیلی دوست داشتم و اتفاقا مریضام هم منو دوست داشتن و از اینکه من پلاسماشونو انجام بدم استقبال میکردن ولی با زیاد شدن کشیک هام و عدم پرداخت حق الزحمه ی ناچیزم حس کردم بیمارستان داره ازم سوءاستفاده میکنه و کنار کشیدم ... 

 

یه عالمه حرف دارم برای گفتن و وقت بسیار کمی برای نوشتن...

 

بیشتر از ۱۰ روز از برگشتنم از کربلا میگذره ولی من هرچی که بخوابم خواب کربلا، درمانگاه صحرایی ، موکبی که داشتیم، مسیرهای رفت و برگشت و همسفرهام رو میبینم ... 

یه وقتایی حس میکنم مث دیوونه ها شدم و حالم یه جوریه که میگم کاش بین الحرمین دو تا خیابون بالاتر بود من میرفتم نیم ساعت اونجا مینشستم حالم خوب میشد بعد از شدت غصه ی اینکه این همه از بین الحرمین دورم بی اختیار گریه میکنم... زار زار مهم نیس کجام ،‌تو خیابونم یا تو مترو و زمزمه میکنم من ایرانم و تو عراقی چه فراقی چه فراقی... و گریه م شدت بیشتری میگیره 

تا قبل از اینکه برم کربلا، کسایی که میگفتن دلتنگ کربلا هستن رو قضاوت میکردم، نمیفهمیدمشون یا حتی شاید یهشون میخندیدم ولی الان یه جوری به عشق حسین گرفتارم وقتی یاد قدم زدن تو سراشیبی مسیر ورودی صحن به ضریح می افتم دلم میلرزه و بی اختیار گریه میکنم و میگم خدایا نکنه آخرین بارم بوده باشه ، خدا منو از نعمت اربعین ها کربلا رفتن محروم نکن ...

کربلا جاییه که وقتی مشرف میشید وقتی برمیگردید تشنه ترید و عاشق تر 

این روزها هر موقع دلم برای کربلا تنگ میشه نوحه عربی که امسال خیلی معروف شد و تو کربلا تو اکثر موکب ها پخش میشد رو گوش میدم " نفس الحسین ، حیدرالبیاتی" ، تو این نوحه ۱۶ دقیقه ای تماما حضرت عباس رو توصیف میکنه ،‌ اگه خواستید گوشش بدید ویدیوی زیرنویس فارسی دارش رو دانلود کنید و فیض ببرید

 

میدونم یهویی تیپ مطالبی ک اینجا شیر میکنم از روزمزگی هایی که هیج ردی از خدا و پیغمبر توش نبود به بی قراریهام برای کربلا تغییر کرد ولی اینجا تنها جاییه که واقعا خود خودمم ، اون موقع اون شکلی بودم و الان این شکلی ام و آدمیزاد دائم در حال تغییر و تکامله ، مرسی که قضاوت نمیکنید ...

 

(خیلییییی حرف هست برای نوشتن ، کاش یه فراغ خاطر پیدا کنم و تا یادم نرفته بنویسمشون)

 

امشب ساعت ۱ بود که بعد از ۲ روز توی راه بودن رسیدم تهران ، الان تو خونه خودمونم و دلم واسه شب تا صبح تو بین الحرمین بودن بی اندازه تنگه ..‌.

 

 

پارسال این روزها دائم ذهنم درگیر ادامه دادن یا ندادن رابطه با س.ت بود ، دائم در بحث و تشنج بودیم ، یه روز خوب و سه روز قهر و ... بقیه ماجرا هم که قبلا نوشته بودم

 

دو سال پیش این روزا تازه با پسری آشنا شده بودم که فکر میکردم چقدر دوسش دارم و دلم میخواست واسه همه بگم که من یه مرد فوق العاده کنار خودم دارم ولی هیچ محرم رازی نداشتم ! یادمه دقیقا ۱۸ شهریور برای بار دوم _به عنوان دیت البته_ دیدمش ، قبلش دیده بودمش چندین مرتبه ولی فقط در حد همکلاسی ، و خب مشخصا رابطه ادامه دار نبود دیگه 

 

سه سال پیش این روزا از استرس کووید و نتایج ارشد و مشکلات عدیده با خانواده م تو شبانه روز حداقل ۴ تا قرص روان میخوردم که استرس و افکار سویساید از پا درم نیارن...

 

و امسال ... الان تو اتاق خودم خوابیدم و دلم پیش کربلا و بین الحرمین و درمانگاه صحرایی و تمام همسفرامه و دارم فکر میکنم زندگی چقدر میتونه غیر قابل پیش بینی باشه ...

بنا بود بریم نجف زیارت

سوار اتوبوس عراقی شدیم و وسط راه یکی از پشتیبان ها گفت داریم میریم کاظمین...

رسیدیم و زیارت کردیم و فهمیدیم اون یکی اتوبوس خراب شده و مونده تو راه 

منتظر موندیم اونا هم برسن و زیارت کنن حدود ۳_۲ ساعتی معطل شدیم و چند بار بحث بود که نجف نریم یا بریم ،‌ اکثرا میگفتن بریم اشکال ندازه دیر میرسیم ولی چندتا نخاله _طبق معمول_ گفتن ک نه شیفت داریم و نمیرسیم و نریم و اینقدر داد و قال کردن و دور دکترو گرفتن و غر زدن ک‌ اونم ناراحت شد گفت خب نمیریم ،‌هرچی ما خودمونو کشتیم که بابا قطعا کسی به شیفت روز جمعه ش نمیرسه بیایید تا اینجا اومدیم نجف هم بریم ولی دکتر گفت نه دیگه نمیریم ...هیچی دیگه توفیق زیارت نجف از ما گرفته شد...

و به سمت مرکز حرکت کردیم

الان چذابه اییم و سوار اتوبوس ایرانی شدیم به سمت تهران

دارم فکر میکنم این ده روز مث یه خواب بود

با بهنرین آدما _ حتی فکرشم نمیکردم_ آشنا شدم 

یاد گرفتم باید صبر کنم و بار ها و بارها از اول مسیر تا همین امروز "صبر " کردم..‌.

تو درمانگاه صحرایی با جون و دل کار کردم 

و چندین بار رفتم زیارت و حضور تو اون فضا واسم مث یه تراپی بود 

و یه تجربه ی ناب رو زندگی کردم ...

امشب آخرین شب حضورمون توی کربلاست و به عنوان آخرین مرتبه زیارت این سفر امدم بین الحرمین ولی از شدت جمعیت امکان حرکت و جلو رفتن و رسیدن به حرم حضرت عباس نبود ناچارا از دور نظاره گر گنبد بودم و زیارت نامه رو خوندم

برگشتم که از در باب اسلام وارد حرم امام حسین بشم که باز هم ازدحام اجازه نداد ...

الان از مقابل باب الزینبیه پیام من رو دریافت میکنید و من پای رفتن از اینجا ندارم ..‌.

از الان دلتنگم و دلم نمیخواد قدم بردارم و به سمت موکبمون برگردم 

امشب حس میکنم دلتنگ ترینم و دائم نوحه ی "کیستی، راغب" توی گوشم پلی میشه

ساعت ۴ حرکت میکنیم به سمت نجف و بعد از زیارت به سمت مرز و زندگی روزمره..‌

امشب اخرین شیفت شبم تو کربلاست و من واقعا دلم نمیاد این درمانگاه رو که با کمترین امکانات اماده شده و در واقع یه جور درمانگاه صحرایی هست رو رها کنم...

دلم میسوزه و میترسم که اخرین بار باشه و دیگه توفیق حضور پیدا نکنم ...

پیام من رو از حرم حضرت عباس دریافت میکنید ...

 

فقط اومدم بگم وقتی مشرف میشید حرم حضرت عباس، یه شکل جدید و عجیبی از ارامش رو حس میکنید که قطعا هیچ جای دیگه قابل احساس و تجربه نیست...

یه جوریه که انگار اصلا پاهاتون همراهی نمیکنن که از حرم بیایید بیرون و وقتی به هر جون کندنی قصد خروج میکنید و از مسیر معین شده بالا میرید و برمیگردید به ادای احترام مجدد به ضریح نگاه کنید، بی اراده به پهنای صورت اشک میریزید و نگرانید نکنه این اخرین باری باشه که چشمتون به ضریح می افته ...

 

امروز اولین شیفتم تو کربلا رو گذروندم

و اینو بگم که تو یه شیفت حدود ۸ ساعته ۶۰۰ تا مریض (مراجعه کننده) داشتیم!

الان تک تک اعضای بدنم درد میکنه ، هر چی میخوام بشینم یا بلند شم عین پیرزنها میگم آآآآآآییییی وااااااییییی ، عضلاتم درد میکنن و انگار کتک خوردم ( البته این حسو از روز اول دارم...)

دلم میخواد از چطور طی شدن مسیر بنویسم

از دو تا محلی ک تا الان اسکان داشتیم

و تجربه زیارت و دیدار حرم‌ حضرت عباس و امام حسین

از این پست به بعد ، هرچی پست در مورد این سفر بنویسم با عنوان موقعیت منتشز میکنم

الان مرز چذابه اییم

من بعد از دو مرتبه خوردن دیمن هیدرینات برای جلوگیری از تهوع و استفراغ احتمالی تو ماشین، تا خودِ اینجا تخت خوابیدم جوری ک هم مسیرهام ( اونایی که نزدیکم نشسته بودن) میگفتن تو اون وضع رانندگیِ راننده ( گویا خیلی بد رانندگی کرده، لایی کشیده ، سرعتش بالا بوده و کلا خرکی رفته) تو همچنان خوابِ خواب بودی :)))))

الان داریم یه مسیر رو پیاده میریم ولی کسی نمیدونه (یا نمیگه) چقدر باید راه بریم که از مرز رد بشیم و سوار اتوبوس عراقی بشیم...

 

اضافه کنم که من دارم به عنوان کادر درمانی میرم کربلا :)